kaghaz & ghalam

بایگانی
نویسندگان
طراح وبلاگ : علی شفیعی
مدیر وبلاگ : امید شجاعیان

۲۷ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

ماهیگیر

ماهیگیر

امروز در میان امواج خروشان دریا به دنبال صفحات گمشده ی روزگارم می گشتم. روزگاری که داشت همه چیز خوب پیش

میرفت و به ناگاه سیاهی بر آن خیمه زد .هیچ کس از سکوت من فریاد نمی زند و هیچ فریادی سکوتم را نمی شنود.

  جامه ی ساحل بر تن کردم که در تلاطم خیزش چشمان تو پنهان شوم و کلبه ی اعجاب باورت را به تمثیل خیال سایه های

کلامت بسپارم. دلی که دیروز با دیدن یک چیدمان تحفه ی لبخند بر لبان تو خود را به قلاب صیاد دل ربایش باخت، امروز در

گوشه ای از کف دریا به اعتبار گرفتن دوباره ی دستان تو زیر سنگ های کوچک و شن هایی که از یاد رفته اند رها مانده...

انتظاری که او را تنها به مرور تصویر خیال و خاطرات با تو وا داشته و دیگر دنیایی ندارد...

دلم  فقط هوای بودنت را می خواهد امروز...

امید شجاعیان 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۷
omid shojaeyan

برزخ

برزخ

باز هم شب و بی خوابی. به ارتکاب دل دادن به بیداری محکوم شده ام.حبسی که سال هاست تمام شده اما عادت به این

اسارت، قلبم را آتش زده.دیگر نه پای رفتن دارم و نه نای ماندن.خدایا برزخت مگر بعد از مرگ نبود؟ پس من در این برزخ چه

میکنم؟برزخ دنیا،برزخ برزخ و...

ترسم از آن است که بهشت و جهنمت نیز برزخی دیگر باشد...

امید شجاعیان 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۳:۱۱
omid shojaeyan

یک طرفه

یک طرفه

یک طرفه

می گویند هر شهری از ازل گاه خود تا به  کنون هزاران راز های نهفته دارد. کوچه هایی که تا دیروز زیر گام های خاطرات 

کاشانه ای داشت امروز چه بی مهابا گرد و غبار تنهایی، آنها را خانه به دوش شهر گردانده است. چتر هایی که خیس باران

نگاه تو بودند امروز حتی نای باز شدن را هم ندارند. چه بر سر این شهر آمده که تمدنش با دل هایی آکنده از سکوت خو

گرفته و پیکره اش را به بادی یک طرفه در خیابان معروف شهر سپرده و در بیکران آسمان سایه ای را بر بالین خویش گمارده

است؟!کاش می شد ستارگان شب از دل روز بیرون می آمدند و دست یک طرفه ی زمین را می گرفتند. اما ما دل خوش به

این یک طرفه، مسیر های دیگر را با خطی قرمز سوا کردیم تا بلکه خستگی های دل های سردمان را هفته ای یک بار، آن

هم فقط پنج شنبه شب ها در آن بشوییم. هیچ کس خبر از دل های یک طرفه و روزگار این خیابان ندارد. روزگاری که به جای

هفت روز هفته با هفت قلم نقاشی میز غذا و هفت شاخ نبات با هفت قلم آرایش در هفت باغ معروف شهر تنها در یک

خیابان با دست های خالی خیمه زده. بی شک دست های پینه بسته ی این خیابان با این سنگ صبوری و غرور مردانه اش

می ارزد به تک تک این خیابان ها و باغ های شهر. باغ هایی که شاخ نبات هایش هر روز رنگ و لعاب دیگری می گیرند و

دست در دست دیگری دارند هیچ وقت هیچ سقفی آنها را از آفتاب سوزناک در امان نخواهد گذاشت. این ترم هم در زیر بال

هایت که سایه را بر تمامی اهالی یک طرفه به یک میزان گستراندی سپری شد و کسی از تو قدردانی نکرد... 

از تو برای تک تک لحظاتی که در کنارت زندگی کردن را آموختم قدردانم... از این که با تمام یک طرفه بودنت درد دل های همه

را شنیدی و اجابت کردی و در آخر خودت یک طرفه و تنها ماندی قدر دانم... من به عشق یک طرفه ی تو ایمان دارم

خداحافظ یک طرفه...


امید شجاعیان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۲:۵۸
omid shojaeyan

بیرق نیمه ی شعبان بر سر سفره های شیرازی (2)

اکنون بشنوید از صدای شهر شیراز در تکاپوی نیمه ی شعبان. وقت تمام است؛ برگه ها بالا. تصویرها خط به 

خط در این شب، یکی پس از دیگری چهره افشانی می کردند . خیابان ها غرق لبخند و دیدگان در جست و 

جوی شربت. چه بسا رانندگانی که کلاچ زندگی خود را یک باره در دنده ول می کردند و با اتومبیلی رها شده 

در وسط خیابان،سراسیمه به دیار نوشیدنی آرام جان، در این هوای گرم رو به تابستان می شتافتند. با اولین 

لیوان که تازه لب خیس و آماده برای فراز بعدی. دومی از برای خنک نگه داشتن غدد چربی که این روزها امان

 همه را بریده و سومی صرف اظهار نظر های مدبرانه و تشخیص درصد آب و شکر با مقیاس های دقیق اندازه 

گیری روز دنیا با فلسفه ی کلام. چهار و پنج و شیشش بر عهده ی خودتان. جای شکرش باقیست که این 

خاطره در چشم کودکان، روزی باشکوه را طنین انداز می گرداند تا شاید که آنها قدری شکرگذار و در پی رسیدن

 به فکری روشن باشند چون ما که فقط شربت خوردیم! کودکانی که با چهره ی معصوم و شیرین زبانی های 

کودکانه اشان دل ها را به زیر جانشان می کشانند و عزیز ترین کاراکترهای این مثلث بی چون و چرای زندگی  

 (تولد،عشق و مرگ) می شوند. دنیایی که بی مهر و عشق فقط آمدنی بی دلیل و رفتنی بی پاسخ دارد. 

کودکان ک با تلفظ (کند) به جای قند حلاوتی بیشتر از قند را به ما نشان می دهند؛ البته بگذریم که کودکان کنار

 ما با زدن حرف های رکیک، اولین نستالژی دنیای تکلم خود را در زندگی برگ می زنند و با گفتن این کلمات

 خاص اولین بار لب به سخن می گشایند و تازه با تحسین اطرافیان که اسم بزرگان را با خود به یدک می 

کشند رو به رو می شوند. در راه مردی را دیدم که تصور داشت مردم لیوان های شربت خود را از آب سردکن

 کنار خیابان برداشته اند. بیچاره از بس شیرهای مختلف آب سرد کن را باز می کرد و با درنگ به آن نگاه می 

کرد خاطرم را پریشان کرد. لحظه ای به فکر فرو رفتم و وقتی او را دیدم لیوان شربتی در دست داشت ولی زیر 

همان آب سرد کن! میدیدم که در آن آب می ریخت ولی رنگ در لیوان، نارنجی بود. شربت پرتقال بود!! رفتم تا 

منم قدری آب بنوشم. اما فقط آب بود. شایدم او بیچاره نبود. ما هستیم که در این روزها بی چاره ایم. 

از ترمینال با من تماس گرفتند که گویا ساعت پرواز اتوبوس ما یک ساعت به تاخیر افتاده است. تا بعد ک معلوم 

شد اتوبوس ما را به بهانه ای از مرز شیراز خارج کرده اند. بهانه ای که برایم منطقی نبود که یک باره بخواهند 

اتوبوس رزرو شده ی ما را در دیقه ی نود از ما بربایند. جالب آنجا بود که اتوبوس جدید خود نیز با یک ساعت 

تاخیر به راه افتاد تا اندکی ما را به فکر این بیاندازند که گویا کلمه ی مدیریت در هیچ گوشه ی این خاک معنا 

ندارد. البته فقط اندکی مرا به فکر فرو برد.بعدش هم که طبق معمول حادثه برایمان سرد می شد و فراموش. 

البته اینجای کار هم بماند که در اتوبوس چه شد و اتوبوس وی آی پی ما را با چه عوض کردند و دسته ی کنار 

صندلی که ارتفاعی بس خوش قامت داشت تا آنجا که می شد به عنوان میخ طویله از آن یاد کرد و سرنشین 

ذلیل مرده ای که جایش نمی گرفت و هوس عابر پیاده شدن در راهروی اتوبوس میخ طویله را در اعماق 

جانش فرو نشاند؛در عوض می فهمد که هر کار زمانی دارد و هر نکته کاری دیگر؛ شاید هم نفهمد،کسی چه 

میداند!! این روزها ما از همه چیز فقط خاطره داریم. یادش بخیر روزی من هم عزیز دل کسی بودم. هه...  

بگذریم؛ جاده در دست ساخت است... 


امید شجاعیان
خرداد94

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۴:۳۶
omid shojaeyan

بیرق نیمه شعبان بر سر سفره های کرمانی (1)

 

باز هم کاغذ و قلم و عزمی که بر آن شدم تا صفحه ی دیگری از خاطرات دانشجویی از تبار کرمانی را برملا کنم . عصر شده بود و بساط خوابگاه عرصه گری تنگاتنگی را بر دل هایمان گمارده بود . گویا از عرب و حشم ، همه و همه دچار این بیماری ای که انگار همه گیر رخ می نمایاند شده بودند و راه گریزی نداشتند . در این آشوب گری طوفان ماتم زده ی زندگی ، دلهایمان هم از طغیان گری عجل زمانه در امان نبود . با جمعی از دوستان رهسپار و هم سفر باد شدیم . بی اراده خودمان را به دستان باد سپردیم تا مسیری را به ما بنمایاند . همین که به خروجی خوابگاه رسیدیم کشتی شکستگان سیل و گرداب جمعیت شدیم . انبوه نفرات دل شکسته و خسته و مجروح از محیط خوابگاه و امتحانات فضا را مهیای کودتایی در جدال با روزگار گردانده بود . جمعیتی میلیونی و انتظار برای رسیدن تک سرویسی که اگر دلش نخواهد هم نمی آید . آن هم سرویسی با گنجایش نهایتا با ارفاق و در نظر گرفتن فضاهای خالی روی سقف ، زیر میل گاردن ، درز پنجره ها ، مابین سلول های خورشیدی ساعت مچی سکان دار و ارابه ران سرویس ، روی پره های پنکه ، حتی در  زیرپیراهنی افتاده ی گوشه ی پشتی اتوبوس و خیلی جاهای دیگر که هنوز یا به اکتشاف نرسیده اند یا به  دلیل خارج شدن از فاز اخلاقی از گفتن آنان امتناع می کنم ،بتواند 128 و نیم نفر را در خود جای دهد . 52 نفری که به دنبال سرویس می دوند و 7 نفری که سرویس به دنبال آنان می تازد هم پیشکش ، مابقی دوستان چگونه دل خود را صابون بنگارند و چطور کالبد بی جان خود را به سویی بکشانند ؟ از آن جایی که عزیزان مسئول این توجه را به ما داشتند بسیار سپاس گذارم ، چون در فعالیتی زیرکانه گفتند بگذارید تر و خشک با هم بسوزد و برای این که لااقل امشب کسی از تبعیض صحبت به میان نیاورد همان تک سرویس را هم نفرستادند و همه دست از پا درازتر اهداف خود را تغییر دادند . یکی هزینه ی آژانس های میکرو اقتصادی را پیش گرفت ، یکی فرهاد کوه کن شد و با تیشه به جان کوه ها افتاد ، یکی پیاده عزم سفر کرد ، یکی پشیمان و دل سرد به خوابگاه برگشت و هزاران یکی های دیگر و راه های انتخابی گوناگون . هیچ چیز نمی توانست ما را از هدفمان برگرداند . لیکن آژانس را مرحم زخم هایمان برگزیدیم و  روانه ی شهر شدیم . بدلیل بالا بودن پتانسیل خیابان ها برای تسکین ترافیک یک ساعت در مسیری که 5 دقیقه بیشتر به درازا نمی کشید ماندیم . ترافیکی که از پخش شربت یا همان اکسیر شفا بخش و نقل و شیرینی در خیابان ها بر می خواست . شبی که همه قلیان ها و دخانیات را کنار گذاشته بودند و به صورت تک بعدی فقط شربت می نوشیدند . البته عده ای بودند که باز هم دود و دم خود را با هیچ چیز عوض نمی کردند . شب عجیبی بود . شب شربت ها در قالب های رنگی مختلف . رنگ درخواستی از شما و شربت توزیعی از شربت چیانی که پیر و جوان اعتقاد درخشانی نسبت به این شب از خود نشان می دادند . برخی هم که برای ست کردن رنگ شربتشان با لباس هایشان بی گدار به آب می زدند . افرادی که شنیدن فلسفه ی اخلاقیشان ، مرغ پخته در دیگ را به خنده وا می دارد . از دیدن شادی مردم جای جای کشورم مسرور و خرسندم . حال به هر واسطه ای که می خواهد باشد . چه به واسطه ی ولادت منجی این شب ، چه حتی به واسطه ی شربت یا هر چیز دیگری . یکی با پهن کردن سفره ی رمالی خود با نخود و لوبیا آینده ی تو را پیش گویی می کرد ، یکی از دوستان ما که از نوادگان همین خاک بود هم ، درخوردن تعداد لیوان های شربت می خواست از خودش رکورد جدیدی به یادگار بگذارد ، کما که با وزن 50 کیلویی با ما از خوابگاه خارج شده بود و 83 و چهار دهم کیلویی در حال بازگشت بود و در عرصه ی شربت خوری برای خود تحلیل های عصیان گرانه تمثیل می کرد و رنگ و بوم آنان را با اسکنر و آنالیزگر ذهنیاتش مورد نقد و بررسی قرار می داد و اصطلاحا لقمه ها را  نشخوار شده بر ما به تحمیل عرضه می داد ، یکی دم از مردانگی می زد و با اقشار متنوع غیر هم جنسانش به رویت می رسید ، یکی هم جلوی مغازه اش را با باند های مختلف زینت بخشیده بود و آهنگ های 6 و 8 پخش می نمود . خلاصه داشت خوش می گذشت که طبق معمول با یک حادثه ی دلخراش آب سردی بر پیکره مان نشست و خوشی هایمان را یکی یکی پس دادیم . باز هم اعتیاد گریبان گیر یکی دیگر از کسانی شد که به نام رفیق محکوم بود . آینده سازان مملکت دانه دانه از پای در می آیند و کسی بذر محبت در شوره زار احساسشان نمی پاشد . قدری شربت می خوردید که شاید به این روز نمی افتادید و آبیاری می شدید ، رشد می کردید و ساقه و برگ هایتان دود ها را از قلبتان می زدود . آخر شب و کوله ها بر دوش و بازگشتی بس تلخ به حصار خوابگاه .

بعضی مواقع دل ها می گیرد و تنگ می شود ، شاید نه برای کسی ، برای خودت . دلگیر می شوی و از اتاق خود خارج می شوی و به محوطه ی خوابگاه می آیی بلکه خودت را پیدا کنی ولی همین که محیط را می بینی دل تنگ تر می شوی ...

ولی باز هم بخند . شاید کسی به لبخند تو محتاج نباشد ولی این دنیا تنها با لبخند توست که زیبا می شود . با لبخندت دنیا را در تعادل نگه دار ...

 

امید شجاعیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۳:۵۹
omid shojaeyan



مرگ تدریجی یک احساس


روی صندلی چوبی کنار کلبه ی کوچکم نشسته ام. چشمانم را می بندم و به صدای امواج آرام خاطرات گوش می دهم. فصل نوازش سرخی

 آفتاب را تجسم می کنم و قاب عکس تو را که در دستانم است به آغوش می کشم. سیگارم را از گوشه ی جیبم بیرون می آورم و با همان 

(سین) مثل سراب چشمانت یک بند از صفحه های روزگارم را دود می کنم؛ بندی که برایش از خیلی چیزها گذشتم تا ارمغان لبخند تو را تحفه 

آوردم. تمام آرمان هایم را در گروی یک نگاه تو به باد سپردم. یک نخ دیگر...بی قراری هایم را با دستان لرزانم دود می کنم. یک شاخه گل 

سرخ،یک شوریده ی آشفته و یک قلب پر تلاطم. (الف) مثل آسمان آبی سقف نگاهت در (ی) مثل یلدای لحظات بی تو ماندن بر تمام وجودم

 شعله می کشاند. نفس هایم به سختی از یکدیگر پیشی می گیرند تا سیگارم،یک کام دیگر مرا یاری دهد. امشب می خواهم تمام خاطراتم را 

دود کنم. قدری وقت اضافه برای امتحانم می خواهم. مهربانی ها دود،سلام پر.  عاشقانه هایم دود، زندگی پر. باغچه ی کوچکمان دود، 

شمعدانی روی طاقچه پر.   ساعت دود، ثانیه پر. روح دود، قلب پر و در آخر، آزادی دود و حیات پر.

 با (ه) مثل هیزم بغض هایم بند بند زندگیم را که به تو گره خورده  دود می کنم ، اما... 

سین،الف،ی،ه سایه ی افکارم را چه کنم؟

چه بیهوده تلاش می کنم

باز هم یک نخ سیگار دیگر

سیگار پشت سیگار

تکرار پشت تکرار...


امید شجاعیان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۱
omid shojaeyan

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۳
omid shojaeyan