آزادراه رهایی
آزاد راه رهایی
امتحانات تمام و زندگی همچنان جریان داشت . خودم نبودم . از یکنواختی روزمره خستگی عجیبی دلم را می زد . به ضرب سیلی در این ایام صورتم را سرخ نگه داشتم . طبق معمول هیچ چیز طبق مراد پیش نمی رفت . عزم سفر کردم . کلاس ها را در پاره ای از ابهام رها کرده و تنها به سمت کاشانه ی خود ، شیراز ، روانه گشتم . پس از اندکی تامل بر مرکبی غول پیکر تحت نام اتوبوس سوار شدم و از قضا یکی از بچه های دانشگاه هم همسفر ما شد . نمی دانستم اگر او نبود من چطور باید این چند واحد طولانی مسیر را پاس می کردم . کسانی که شاید تا دیروز با سلامی سرد از کنار هم می گذشتیم امروز هم سفره ی کلام و مرهم دردهای یکدیگر شده بودیم . دلگرمی اعتبار با او و مساعدت و همنشینی اندکی از خاطر پریشان و مضطرب مرا تقلیل میداد . همه چیز برخلاف روال همیشگی داشت خوب پیش میرفت . 9 ساعت گذشته بود و ما تا دیار خود 3ساعت فاصله داشتیم . مراد دل من حاصل شد . حادثه ای که انتظارش برایم کم رنگ شده بود و داشت باورم میشد که این بار بی دغدغه سفرم به اتمام میرسد اتفاق افتاد . مرکب افسار گسیخته شده بود و تسمه دراند . در بیابانی که هیچ پتروسی برای جان فشانی نبود . ما بودیم و سکوت و سیاهی . گویا افسانه ی زندگی من تمامی نداشت . پیاده شدم و رفتم ذره ای از احوال خود را بر زمره ی بانی این سفره تخلیه کنم . همین که خواستم دهان بگشایم و به جدلی دیگر بپردازم لرزشی حاصل از سردی و بی ملایمتی هوا را در وجودم احساس کردم . این حس در گوشت و استخوانم رخنه کرد و دست از پا درازتر بر جسد بی جان مرکب خود سوار شدم . پس از 2 ساعت و اندی تاخیر معجزه ی عصای مرکب دار مارا از این بساط رهایی داد و مرکب به تاخت و تاز پرداخت . پس از رساندن مسافران ماتم زده به نقطه ای امن و عطف تابع سفر با تعویض مرکب مابقی راه تا شیراز را پیمودیم . نکته ی جالب ماجرا هم آنجا بود که تقریبا 1 و نیم برابر هزینه ی این 12 ساعت را من در مسیر نیم ساعته از ترمینال تا کلبه ی درویشی خویش به لطف افزایش قیمت بنزین و نرخ کرایه ها ملزم به پرداخت بودم که این هم زمینه ای بود برای تشکر من از جناب آقای بنزین الدوله . نفس عالی چاق، بنزین جان.
امید شجاعیان