مسافر زمان
مسافر زمان
پاهایم را یکی یکی و آرام آرام در کنار قدم های خیالم می گذارم. می خواهم این بار لباس آرزوهایم را بر تن کنم. هنوز دستان بسته ام در هر نفس، آغوش تو را فریاد می زنند. همیشه بعضی چیزها خاص هستند، ناب هستند. نه دیگر تکرار می شوند و نه فراموشی می تواند بر آنها سرپوش بگذارد. از ازدحام شهر بیزارم. شهری که در تنور خاطره های خود می سوزد و ساکنان آن به انتظار باران، یک جا نشسته اند. هنوز هم تارهای گیتارم به هوایت می نوازد. دلم برای بوسه بر پیشانی نگاهت پر می زند. نگاهی که آفتاب را آب می کند. هنوز هم اینجا کسی هست که به اندازه ی تمام لحظاتی که عقربه شمار ساعت به سرقت زمان محکوم شده دوستت دارد. می خواهم قدم بزنم، با آن خدایی که در این نزدیکی ست...
هر کسی تونست بگه مخاطب متن کوتاه من کی بوده معلوم هست که مفهوم تمام جملاتو درک کرده، نظرتون رو بنویسید
امید شجاعیان