مرگ تدریجی یک احساس
روی صندلی چوبی کنار کلبه ی کوچکم نشسته ام. چشمانم را می بندم و به صدای امواج آرام خاطرات گوش می دهم. فصل نوازش سرخی
آفتاب را تجسم می کنم و قاب عکس تو را که در دستانم است به آغوش می کشم. سیگارم را از گوشه ی جیبم بیرون می آورم و با همان
(سین) مثل سراب چشمانت یک بند از صفحه های روزگارم را دود می کنم؛ بندی که برایش از خیلی چیزها گذشتم تا ارمغان لبخند تو را تحفه
آوردم. تمام آرمان هایم را در گروی یک نگاه تو به باد سپردم. یک نخ دیگر...بی قراری هایم را با دستان لرزانم دود می کنم. یک شاخه گل
سرخ،یک شوریده ی آشفته و یک قلب پر تلاطم. (الف) مثل آسمان آبی سقف نگاهت در (ی) مثل یلدای لحظات بی تو ماندن بر تمام وجودم
شعله می کشاند. نفس هایم به سختی از یکدیگر پیشی می گیرند تا سیگارم،یک کام دیگر مرا یاری دهد. امشب می خواهم تمام خاطراتم را
دود کنم. قدری وقت اضافه برای امتحانم می خواهم. مهربانی ها دود،سلام پر. عاشقانه هایم دود، زندگی پر. باغچه ی کوچکمان دود،
شمعدانی روی طاقچه پر. ساعت دود، ثانیه پر. روح دود، قلب پر و در آخر، آزادی دود و حیات پر.
با (ه) مثل هیزم بغض هایم بند بند زندگیم را که به تو گره خورده دود می کنم ، اما...
سین،الف،ی،ه سایه ی افکارم را چه کنم؟
چه بیهوده تلاش می کنم
باز هم یک نخ سیگار دیگر
سیگار پشت سیگار
تکرار پشت
تکرار...
امید شجاعیان