دلتنگی
دلتنگی
دلتنگم...دلتنگ کسی که حتی دیگر خودش هم نمی تواند جای زخم های سینه ام را التیام بخشد...دلتنگ کسی که
تنها،کوله ی خاطراتش مرا دوباره به کوچه های خستگی تلاتم چشمانش رهسپار می کند...قلبی که دیگر دل احساس
ندارد...نه دل به نوازش آفتاب بسته ام...نه دل به آواز خوش نشستن دانه های سفید برف بر شانه های خیال بارانی سکوت
هیچ پرنده ای...من که غرق دریای وجود تو بوده ام اکنون چگونه دم از زنده ماندن در آغوش پریشان ماهیان و پریان حوض
نقاشی زنم؟...دلتنگم...دلتنگ گرفتن دستانت...دلتنگ سیاحت شراره های گیسوان رهایت...مانده ام در شهری که بلور
چشمانت تصویر هر لحظه ی نگاه من است...خیره ام به سقف آسمانی که انگار دل امیدم را به کرانه های بی پروای آرامش
درخشندگی ستارگانش بسته ام...چشمانم را میبندم و تصور دارم که تو درخشنده ترین آنی...آن لحظه از حال خودم خنده ام
می گیرد که تمام مردانگیم به معجزه ی غریبی دستان کوچک سایه ی هیچ دل بسته...
دیوانه شده ام اما...
دلتنگم...
امید شجاعیان