گشتاور دانشجو حول دانشگاه (طنز) (نصفه ی اولی)
گشتاور دانشجو حول دانشگاه (طنز) (نصفه ی اولی)
زنگ ساعت، صبح شد و بازم کلاس، بچه ها پاشید بریم. ولی نه! یه لحظه وایسید، ادبیات داریم، حضور غیاب نمیکنه، خب چه کاریه، بگیریم بخوابیم. دوباره زنگ ساعت. پس از چند بار که ساعت رو هی واسه پنج دیقه ی دیگه میذاریم و میخوابیم بالاخره بیدار میشیم. تازگیا چقد از صدای زنگ ساعت متنفر شدم. لال هم نمیشه. هی پشت سر هم. انگار اوران بوتان تو حلقش گیر کرده. سرویس داره میره و طبق معمول باید دو، سه کیلومتر دنبال سرویس بدوییم. فکر کنم دیگه کم کم بتونم رکورد دوی ماراتون دنیا رو جا به جا کنم؛ اونم تو این خار و خاشاک مسیر یکی از دانشگا ه های کرمان که انصافاً اگه زره هم پات میکردی سوراخ میشد. این راننده ها هم که اصلاً واینمیسن. فقط کافیه یه لحظه غفلت کنی، سرویس میگه: میگ میگ و تو افق محو میشه. به هزار زور و بدبختی که شده خودمونو میرسونیم به میله سرویس و ازش آویزون میشیم، حنا دختری در مزرعه هم اینقدر نمی خواس مثل ما واسه هر کاری هفت خان رستم رو طی کنه. وای! نه ... سرویس خراب شد. باز جای گازوئیل دلستر ریخته توش، آخه مسئولین نهایت رسیدگی و به ما دارن و جهت رفاه حال دانشجوا به هر کاری دست میزنن. کشون کشون سرویس خودشو به دانشگاه میرسونه. وقتی بچه ها پیاده میشن باور نمیکنی این همه جمعیت که میان بیرون داخل سرویس بوده، دست کم میشه تو کلون شهر جاشون داد. اونم دوتا نه یکی. به ورودی که میرسیم چنان بساط احترامی راه میفته که سر تعارف کردن که کی اول بره داخل همیشه 10، 15 دیقه دیرتر میرسیم سر کلاس. وای به حال اینکه تو این شرایط تشنه هم باشی، آخه بدلیل وفور آب سردکن سر اینکه کدوم و انتخاب کنی؛ بخاطر این همه تنوع در عجب میمونی و 10 دیقه دیگه هم اینجا سپری میشه. در کلاس و که میخوای باز کنی میبینی در یه گیر داره پشتش. یه آن احساس قدرت بهت دست میده و از هم کلاسیت که باهاته دستمال قدرتتو میگیری و میبندی و میشی داداش کایکو. در و با یه فشار اساسی باز میکنی که یه دفعه صدای خندهی بچه ها بلند میشه. لا اله الا الله یعنی چی شده؟ خودمو یه ورانداز کردم ببینم آیا شرایط سوژه شدن رو دارم، همین که برگشتم دیدم وای... دو نفر از بچه ها پشت در نشسته بودن که با باز شدن در زمین خوردن. به کلاس نگاه کردم و دیدم چه همهمه ای سر جا گرفتن به پا شده. یه نفر کنارش دو تا صندلی خالی بود. نزدیکتر که میخوای بری و بشینی، میبینی یه خودکار رو یکی و روی اون یکی یه آدامس موزی گذاشتن، با این مفهوم که این دوتا صندلی جای کسیه. خلاصه چنان چپاولی بر سر ارکان صندلی صورت میگیره که حتی هاچ، زنبور عسل رو هم به تحیر وا میداره. حدوداً چهل تایی صندلی تو کلاس بود که با سطل آشغال میشد چهل و یکی. جالبه که شصت نفر نشسته بودن و جالبتر اینکه هنوز 15، 16 نفر دیگه جا ندارن و باید برن صندلی بیارن. مثل تام و جری میفتیم دنبال گیر آوردن صندلی. تو این روزا از بس صندلی جا به جا کردیم لباسامون حسابی برامون تنگ شده. البته خیالی نیست چون از اون ور رژیم غذاییمون به دلایلی که در ادامه میگم جبران که میکنه هیچ، لباسامون 2، 3 وجب هم اضافه میارن و آدم و تو این فکر فرو میبرن که میتونن لباسارو 2 نفری هم بپوشن. وارد یکی از کلاسا که شدم باورتون نمیشه چی دیدم، تا حالا اینقدر خوشحال نشده بودم. از شدت خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم. یه کلاس خالی دیدم که دو تا چیز خوش تراش و دلربا جلب توجه می کرد. دوتا صندلی ناز و تا نخورده. مثل اسکناس 10 تومنی میمونه . خدایا این خوشحالی رو از ما نگیر. با رفیقم صندلی ها رو برداشتیم و از چندتا از بچه ها خواستم بیان ما رو اسکرت کنن تا نکنه تو کلاس کسی قصد شوم گرفتن صندلی ها رو از ما داشته باشه. رفتیم سر کلاس. هنوز استاد نیومده بود با اینکه نیم ساعتی از وقت کلاس میگذشت. یکی از بچه ها سرزده اومد تو کلاس و گفت: استاد نمیاد. همه پاشدیم و از کلاس اومدیم بیرون که یه دفه استاد رو تو راهرو دیدیم و دست از پا درازتر برگشتیم سر کلاس. همه نشستن جز من و رفیقم. خدایا مگه من چه گناهی کردم؟ گویا صندلی های ناز و خوش تراش ما رو به عاریه سرقت کرده بودن. ذلیل مرده نمیدونم چرا این حرف رو زد. شاید اینا همه نقشه بوده که صندلی های مظلوم ما رو از چنگمون در بیارن. رفتیم بیرون و به زور دوتا صندلی دیگه پیدا کردیم و آوردیم؛ با این تفاوت که دیگه به این صندلی ها دل نبستیم. آخه هنوز که هنوزه از شکست عشقی ای که صندلی های قبلی بهمون داده بودن داشتیم رنج می کشیدیم. استاد بلند شد که تدریس و شروع کنه. از قضا، کلاغ قصّه به جای برداشتن پنیر و گول خوردن از روباه، تخته پاک کن ما رو برد و گول ما رو هم نخورد. خداییش تخته خیلی خیلی با تراشه های دستخط میخی افرادی که معلوم بود به این خط ماندگار از دوره هخامنشی کاملاً تسلّط دارند زخم خورده و رنجور بود. چسب زخم هم جوابش نمیداد. آخه الان یه ماهی میشه که دوتا چسب زخم از باقی ماندهی پولی که تو داروخونه صندوقدار به من داد تو جیبمه. گویا به کار تخته هم نمیان. لامصب از اون موقع دیگه دستمون هم زخم نشده...
ادامه دارد...
امید شجاعیان