کیش و مات
کیش و مات
در صفحه ی شطرنج روزگار تنها من اسیر دلتنگی خاطرات تو بودم. مهره ای که مسیرش جز به خانه های سیاه ختم نمی
شد. زندگی در جوار افرادی که به سمت آرمان های خود می رفتند و تویی که در میان تاریکی گذشته ی خود غرق بودی.
انگار فلسفه ی بودن من جز این هم نبود. دست و پنجه نرم کردن با چنگال خاطرات. تقدیری که برای من رقم خورده بود.
خانه های سیاهی که هر کدام از چهار طرف به روشنایی ختم می شد و درخشندگی خود را به رخ من می کشیدند . چهار
خانه ی سفیدی که همیشه محور خانه های سیاه مرا، احاطه می کردند . هر جا پا میگ ذاشتم تاریکی مطلق، تنها نصیب
من می شد. روزهای تکراری و امیدی که کنارت بود اما نمی شد از آن دم زد. زندگی در چهارچوب قانونی که تنها انتخاب
سیاهی حق تو بود. جبری که هر روز دلم را شکننده تر می کرد. علاوه بر مفاد زندگانی همه هدف مشترکی نیز داشتند.
پاسبانی از شاهی که انگار زندگی خود را به آن باخته بودند؛ اما تنها شاه زمانه ی من تویی که مرا جز جدال با خاطرات سر
مشقی نبود. رفتی اما با غارت دل من. دلی که اسیر توست و من تنها و بی دل در سکوت تار ظلمانی. سربازی که در پیچ و
خم زندگی تا عرصه ی وزارت پیش میرفت. اسبی که از پس مشکلات می گریخت. رخ هایی که دامنه ی دیدِ زیادی
داشتند. وزیری که در رکاب شاه حاکم با تسلط جولان میداد. فیل سفید که نافش را با خوشبختی بریده بودند و اما من ...
فیل سیاه ... در بند اسارت و دلخوش به مسیری شاید طولانی. مرگ تنها راه من برای رسیدن به وادی خوشبختی است.
این چه عدالتی ست که از آن دم می زنند، در سرای عشقی که فقط به او داشتم؟
امید شجاعیان