یازده
نخستین رقمی که می آید تا تقدیر ارقام دیگر را رقم بزند؛ رقم صفری که نقطه ی آغاز برای یک زندگی است. زندگی ای که
به مرور زمان دستخوش پستی و بلندی ها قرار می گیرد .مسیری که با ضربات محکم و بی رحمانه ی روزگار همراه است.
صفحه ی گوشی در حال نزول به تاریکی ست که با فشار رقم دوم از ورود به وادی خاکستری می گریزد. غرور و مردانگی ای
که حاصل عشق آتشینی است که در گوشه و کنار دلت سکنی گزیده رقم سوم را به گرمی می فشارد. تا به خود می آیی
نظاره گر آنی که چه بی اختیار رقم چهارم و پنجم، خود را در کنار دیگری ها جا داده اند. دلهره ای که ضربان قلبت را به بازی
می گیرد و رقم ششم را نمایان می کند. خاطره ها، یکی یکی، مرور جلوی چشمانت و زمان که با فریادی حاکی از سکوت از
جنجال ذهن مشوش تو می هراسد و از ترس مواجهه ی با تو بی درنگ بر سرعت گذر خود می افزاید و رقم هفتمی که از
این آب گل آلود ماهی میگیرد. خیره به سقف، آنقدر که از پوشیدن پیراهن شب بر پیکره ی روز بی خبر میمانی. با
چشمانی باز به خوابی عمیق فرو میروی، خوابی که تحکیم وحدت ثانیه ها نیز دوست ندارند تو را از خواب بیدار کنند و
چشم انتظار یک معجزه اند. سرت را از برف درمی آوری. به ارقامی که اکنون به هشت رسیده بودند زل میزنی. حسرت،
حماقت، دوست داشتن، عشق، قاب روی میز و عکس های مشترک، فراموشی و بر حسب عادت متبلور شدن نهمین گل
واژه ی سناریوی عشق. لبخند روی لبانت، گرمی آغوش و دستانی که تو را از فرش به اوج عرش می رساند و ده را به تصویر
می کشاند. با سردی لرزش دستانت که دیگر سست شده اند و نای رفتن ندارند مدارا می کنی و آخرین حلقه ی این کمدی
تلخ را با شمع روشن می کنی و تراژدی چشمانت را با پیاله ی مستی در هم می آمیزی؛ ولی در آخر کلید خاموشی
احساس که به کلید تماس ارجعیت پیدا کرد، چون تو خیلی بیشتر از این حرف ها که فکرش را می کنی فراموش شده ای.
یازده، تکاملی که تا تماس لختی بیش فاصله نداشت اما هرگز به آن ختم نشد...
برخی مواقع باید گذشت، از همه ی آن چیزهایی که دوستش داشتی؛ باید دوباره بلند شد، مردانه تر. برخیز و مردانگیت را
پس بگیر و بی ارزشی ها را به تاریخ بسپار. دوباره متولد شو. هیچ وقت دیر نیست. ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه
است... .
امید شجاعیان