kaghaz & ghalam

بایگانی
نویسندگان
طراح وبلاگ : علی شفیعی
مدیر وبلاگ : امید شجاعیان

بیرق نیمه شعبان بر سر سفره های کرمانی (1)

 

باز هم کاغذ و قلم و عزمی که بر آن شدم تا صفحه ی دیگری از خاطرات دانشجویی از تبار کرمانی را برملا کنم . عصر شده بود و بساط خوابگاه عرصه گری تنگاتنگی را بر دل هایمان گمارده بود . گویا از عرب و حشم ، همه و همه دچار این بیماری ای که انگار همه گیر رخ می نمایاند شده بودند و راه گریزی نداشتند . در این آشوب گری طوفان ماتم زده ی زندگی ، دلهایمان هم از طغیان گری عجل زمانه در امان نبود . با جمعی از دوستان رهسپار و هم سفر باد شدیم . بی اراده خودمان را به دستان باد سپردیم تا مسیری را به ما بنمایاند . همین که به خروجی خوابگاه رسیدیم کشتی شکستگان سیل و گرداب جمعیت شدیم . انبوه نفرات دل شکسته و خسته و مجروح از محیط خوابگاه و امتحانات فضا را مهیای کودتایی در جدال با روزگار گردانده بود . جمعیتی میلیونی و انتظار برای رسیدن تک سرویسی که اگر دلش نخواهد هم نمی آید . آن هم سرویسی با گنجایش نهایتا با ارفاق و در نظر گرفتن فضاهای خالی روی سقف ، زیر میل گاردن ، درز پنجره ها ، مابین سلول های خورشیدی ساعت مچی سکان دار و ارابه ران سرویس ، روی پره های پنکه ، حتی در  زیرپیراهنی افتاده ی گوشه ی پشتی اتوبوس و خیلی جاهای دیگر که هنوز یا به اکتشاف نرسیده اند یا به  دلیل خارج شدن از فاز اخلاقی از گفتن آنان امتناع می کنم ،بتواند 128 و نیم نفر را در خود جای دهد . 52 نفری که به دنبال سرویس می دوند و 7 نفری که سرویس به دنبال آنان می تازد هم پیشکش ، مابقی دوستان چگونه دل خود را صابون بنگارند و چطور کالبد بی جان خود را به سویی بکشانند ؟ از آن جایی که عزیزان مسئول این توجه را به ما داشتند بسیار سپاس گذارم ، چون در فعالیتی زیرکانه گفتند بگذارید تر و خشک با هم بسوزد و برای این که لااقل امشب کسی از تبعیض صحبت به میان نیاورد همان تک سرویس را هم نفرستادند و همه دست از پا درازتر اهداف خود را تغییر دادند . یکی هزینه ی آژانس های میکرو اقتصادی را پیش گرفت ، یکی فرهاد کوه کن شد و با تیشه به جان کوه ها افتاد ، یکی پیاده عزم سفر کرد ، یکی پشیمان و دل سرد به خوابگاه برگشت و هزاران یکی های دیگر و راه های انتخابی گوناگون . هیچ چیز نمی توانست ما را از هدفمان برگرداند . لیکن آژانس را مرحم زخم هایمان برگزیدیم و  روانه ی شهر شدیم . بدلیل بالا بودن پتانسیل خیابان ها برای تسکین ترافیک یک ساعت در مسیری که 5 دقیقه بیشتر به درازا نمی کشید ماندیم . ترافیکی که از پخش شربت یا همان اکسیر شفا بخش و نقل و شیرینی در خیابان ها بر می خواست . شبی که همه قلیان ها و دخانیات را کنار گذاشته بودند و به صورت تک بعدی فقط شربت می نوشیدند . البته عده ای بودند که باز هم دود و دم خود را با هیچ چیز عوض نمی کردند . شب عجیبی بود . شب شربت ها در قالب های رنگی مختلف . رنگ درخواستی از شما و شربت توزیعی از شربت چیانی که پیر و جوان اعتقاد درخشانی نسبت به این شب از خود نشان می دادند . برخی هم که برای ست کردن رنگ شربتشان با لباس هایشان بی گدار به آب می زدند . افرادی که شنیدن فلسفه ی اخلاقیشان ، مرغ پخته در دیگ را به خنده وا می دارد . از دیدن شادی مردم جای جای کشورم مسرور و خرسندم . حال به هر واسطه ای که می خواهد باشد . چه به واسطه ی ولادت منجی این شب ، چه حتی به واسطه ی شربت یا هر چیز دیگری . یکی با پهن کردن سفره ی رمالی خود با نخود و لوبیا آینده ی تو را پیش گویی می کرد ، یکی از دوستان ما که از نوادگان همین خاک بود هم ، درخوردن تعداد لیوان های شربت می خواست از خودش رکورد جدیدی به یادگار بگذارد ، کما که با وزن 50 کیلویی با ما از خوابگاه خارج شده بود و 83 و چهار دهم کیلویی در حال بازگشت بود و در عرصه ی شربت خوری برای خود تحلیل های عصیان گرانه تمثیل می کرد و رنگ و بوم آنان را با اسکنر و آنالیزگر ذهنیاتش مورد نقد و بررسی قرار می داد و اصطلاحا لقمه ها را  نشخوار شده بر ما به تحمیل عرضه می داد ، یکی دم از مردانگی می زد و با اقشار متنوع غیر هم جنسانش به رویت می رسید ، یکی هم جلوی مغازه اش را با باند های مختلف زینت بخشیده بود و آهنگ های 6 و 8 پخش می نمود . خلاصه داشت خوش می گذشت که طبق معمول با یک حادثه ی دلخراش آب سردی بر پیکره مان نشست و خوشی هایمان را یکی یکی پس دادیم . باز هم اعتیاد گریبان گیر یکی دیگر از کسانی شد که به نام رفیق محکوم بود . آینده سازان مملکت دانه دانه از پای در می آیند و کسی بذر محبت در شوره زار احساسشان نمی پاشد . قدری شربت می خوردید که شاید به این روز نمی افتادید و آبیاری می شدید ، رشد می کردید و ساقه و برگ هایتان دود ها را از قلبتان می زدود . آخر شب و کوله ها بر دوش و بازگشتی بس تلخ به حصار خوابگاه .

بعضی مواقع دل ها می گیرد و تنگ می شود ، شاید نه برای کسی ، برای خودت . دلگیر می شوی و از اتاق خود خارج می شوی و به محوطه ی خوابگاه می آیی بلکه خودت را پیدا کنی ولی همین که محیط را می بینی دل تنگ تر می شوی ...

ولی باز هم بخند . شاید کسی به لبخند تو محتاج نباشد ولی این دنیا تنها با لبخند توست که زیبا می شود . با لبخندت دنیا را در تعادل نگه دار ...

 

امید شجاعیان

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۰۵
omid shojaeyan

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی