بیرق نیمه ی شعبان بر سر سفره های کرمانی (1)
بیرق نیمه شعبان بر سر سفره های کرمانی (1)
باز هم کاغذ و قلم و عزمی که بر آن شدم تا صفحه ی دیگری از خاطرات دانشجویی از تبار کرمانی را برملا کنم . عصر شده بود و بساط خوابگاه عرصه گری تنگاتنگی را بر دل هایمان گمارده بود . گویا از عرب و حشم ، همه و همه دچار این بیماری ای که انگار همه گیر رخ می نمایاند شده بودند و راه گریزی نداشتند . در این آشوب گری طوفان ماتم زده ی زندگی ، دلهایمان هم از طغیان گری عجل زمانه در امان نبود . با جمعی از دوستان رهسپار و هم سفر باد شدیم . بی اراده خودمان را به دستان باد سپردیم تا مسیری را به ما بنمایاند . همین که به خروجی خوابگاه رسیدیم کشتی شکستگان سیل و گرداب جمعیت شدیم . انبوه نفرات دل شکسته و خسته و مجروح از محیط خوابگاه و امتحانات فضا را مهیای کودتایی در جدال با روزگار گردانده بود . جمعیتی میلیونی و انتظار برای رسیدن تک سرویسی که اگر دلش نخواهد هم نمی آید . آن هم سرویسی با گنجایش نهایتا با ارفاق و در نظر گرفتن فضاهای خالی روی سقف ، زیر میل گاردن ، درز پنجره ها ، مابین سلول های خورشیدی ساعت مچی سکان دار و ارابه ران سرویس ، روی پره های پنکه ، حتی در زیرپیراهنی افتاده ی گوشه ی پشتی اتوبوس و خیلی جاهای دیگر که هنوز یا به اکتشاف نرسیده اند یا به دلیل خارج شدن از فاز اخلاقی از گفتن آنان امتناع می کنم ،بتواند 128 و نیم نفر را در خود جای دهد . 52 نفری که به دنبال سرویس می دوند و 7 نفری که سرویس به دنبال آنان می تازد هم پیشکش ، مابقی دوستان چگونه دل خود را صابون بنگارند و چطور کالبد بی جان خود را به سویی بکشانند ؟ از آن جایی که عزیزان مسئول این توجه را به ما داشتند بسیار سپاس گذارم ، چون در فعالیتی زیرکانه گفتند بگذارید تر و خشک با هم بسوزد و برای این که لااقل امشب کسی از تبعیض صحبت به میان نیاورد همان تک سرویس را هم نفرستادند و همه دست از پا درازتر اهداف خود را تغییر دادند . یکی هزینه ی آژانس های میکرو اقتصادی را پیش گرفت ، یکی فرهاد کوه کن شد و با تیشه به جان کوه ها افتاد ، یکی پیاده عزم سفر کرد ، یکی پشیمان و دل سرد به خوابگاه برگشت و هزاران یکی های دیگر و راه های انتخابی گوناگون . هیچ چیز نمی توانست ما را از هدفمان برگرداند . لیکن آژانس را مرحم زخم هایمان برگزیدیم و روانه ی شهر شدیم . بدلیل بالا بودن پتانسیل خیابان ها برای تسکین ترافیک یک ساعت در مسیری که 5 دقیقه بیشتر به درازا نمی کشید ماندیم . ترافیکی که از پخش شربت یا همان اکسیر شفا بخش و نقل و شیرینی در خیابان ها بر می خواست . شبی که همه قلیان ها و دخانیات را کنار گذاشته بودند و به صورت تک بعدی فقط شربت می نوشیدند . البته عده ای بودند که باز هم دود و دم خود را با هیچ چیز عوض نمی کردند . شب عجیبی بود . شب شربت ها در قالب های رنگی مختلف . رنگ درخواستی از شما و شربت توزیعی از شربت چیانی که پیر و جوان اعتقاد درخشانی نسبت به این شب از خود نشان می دادند . برخی هم که برای ست کردن رنگ شربتشان با لباس هایشان بی گدار به آب می زدند . افرادی که شنیدن فلسفه ی اخلاقیشان ، مرغ پخته در دیگ را به خنده وا می دارد . از دیدن شادی مردم جای جای کشورم مسرور و خرسندم . حال به هر واسطه ای که می خواهد باشد . چه به واسطه ی ولادت منجی این شب ، چه حتی به واسطه ی شربت یا هر چیز دیگری . یکی با پهن کردن سفره ی رمالی خود با نخود و لوبیا آینده ی تو را پیش گویی می کرد ، یکی از دوستان ما که از نوادگان همین خاک بود هم ، درخوردن تعداد لیوان های شربت می خواست از خودش رکورد جدیدی به یادگار بگذارد ، کما که با وزن 50 کیلویی با ما از خوابگاه خارج شده بود و 83 و چهار دهم کیلویی در حال بازگشت بود و در عرصه ی شربت خوری برای خود تحلیل های عصیان گرانه تمثیل می کرد و رنگ و بوم آنان را با اسکنر و آنالیزگر ذهنیاتش مورد نقد و بررسی قرار می داد و اصطلاحا لقمه ها را نشخوار شده بر ما به تحمیل عرضه می داد ، یکی دم از مردانگی می زد و با اقشار متنوع غیر هم جنسانش به رویت می رسید ، یکی هم جلوی مغازه اش را با باند های مختلف زینت بخشیده بود و آهنگ های 6 و 8 پخش می نمود . خلاصه داشت خوش می گذشت که طبق معمول با یک حادثه ی دلخراش آب سردی بر پیکره مان نشست و خوشی هایمان را یکی یکی پس دادیم . باز هم اعتیاد گریبان گیر یکی دیگر از کسانی شد که به نام رفیق محکوم بود . آینده سازان مملکت دانه دانه از پای در می آیند و کسی بذر محبت در شوره زار احساسشان نمی پاشد . قدری شربت می خوردید که شاید به این روز نمی افتادید و آبیاری می شدید ، رشد می کردید و ساقه و برگ هایتان دود ها را از قلبتان می زدود . آخر شب و کوله ها بر دوش و بازگشتی بس تلخ به حصار خوابگاه .
بعضی مواقع دل ها می گیرد و تنگ می شود ، شاید نه برای کسی ، برای خودت . دلگیر می شوی و از اتاق خود خارج می شوی و به محوطه ی خوابگاه می آیی بلکه خودت را پیدا کنی ولی همین که محیط را می بینی دل تنگ تر می شوی ...
ولی باز هم بخند . شاید کسی به لبخند تو محتاج نباشد ولی این دنیا تنها با لبخند توست که زیبا می شود . با لبخندت دنیا را در تعادل نگه دار ...
امید شجاعیان