بیرق نیمه ی شعبان بر سر سفره های شیرازی (2)
اکنون بشنوید از صدای شهر
شیراز در تکاپوی نیمه ی شعبان. وقت تمام است؛ برگه ها بالا. تصویرها خط به خط در
این شب، یکی پس از دیگری چهره افشانی می کردند . خیابان ها غرق لبخند و دیدگان در
جست و
جوی شربت. چه بسا رانندگانی که کلاچ زندگی خود را یک باره در دنده ول می
کردند و با اتومبیلی رها شده
در وسط خیابان،سراسیمه به دیار نوشیدنی آرام جان، در
این هوای گرم رو به تابستان می شتافتند. با اولین
لیوان که تازه لب خیس و آماده
برای فراز بعدی. دومی از برای خنک نگه داشتن غدد چربی که این روزها امان
همه را
بریده و سومی صرف اظهار نظر های مدبرانه و تشخیص درصد آب و شکر با مقیاس های دقیق
اندازه
گیری روز دنیا با فلسفه ی کلام. چهار و پنج و شیشش بر عهده ی خودتان. جای
شکرش باقیست که این
خاطره در چشم کودکان، روزی باشکوه را طنین انداز می گرداند تا
شاید که آنها قدری شکرگذار و در پی رسیدن
به فکری روشن باشند چون ما که فقط شربت
خوردیم! کودکانی که با چهره ی معصوم و شیرین زبانی های
کودکانه اشان دل ها را به
زیر جانشان می کشانند و عزیز ترین کاراکترهای این مثلث بی چون و چرای زندگی
(تولد،عشق و مرگ) می شوند. دنیایی که بی مهر و عشق فقط آمدنی بی دلیل و رفتنی بی
پاسخ دارد.
کودکان ک با تلفظ (کند) به جای قند حلاوتی بیشتر از قند را به ما نشان
می دهند؛ البته بگذریم که کودکان کنار
ما با زدن حرف های رکیک، اولین نستالژی دنیای
تکلم خود را در زندگی برگ می زنند و با گفتن این کلمات
خاص اولین بار لب به سخن می
گشایند و تازه با تحسین اطرافیان که اسم بزرگان را با خود به یدک می
کشند رو به رو
می شوند. در راه مردی را دیدم که تصور داشت مردم لیوان های شربت خود را از آب سردکن
کنار خیابان برداشته اند. بیچاره از بس شیرهای مختلف آب سرد کن را باز می کرد و با
درنگ به آن نگاه می
کرد خاطرم را پریشان کرد. لحظه ای به فکر فرو رفتم و وقتی او را
دیدم لیوان شربتی در دست داشت ولی زیر
همان آب سرد کن! میدیدم که در آن آب می ریخت
ولی رنگ در لیوان، نارنجی بود. شربت پرتقال بود!! رفتم تا
منم قدری آب بنوشم. اما
فقط آب بود. شایدم او بیچاره نبود. ما هستیم که در این روزها بی چاره ایم.
از
ترمینال با من تماس گرفتند که گویا ساعت پرواز اتوبوس ما یک ساعت به تاخیر افتاده
است. تا بعد ک معلوم
شد اتوبوس ما را به بهانه ای از مرز شیراز خارج کرده اند.
بهانه ای که برایم منطقی نبود که یک باره بخواهند
اتوبوس رزرو شده ی ما را در دیقه
ی نود از ما بربایند. جالب آنجا بود که اتوبوس جدید خود نیز با یک ساعت
تاخیر به
راه افتاد تا اندکی ما را به فکر این بیاندازند که گویا کلمه ی مدیریت در هیچ گوشه
ی این خاک معنا
ندارد. البته فقط اندکی مرا به فکر فرو برد.بعدش هم که طبق معمول
حادثه برایمان سرد می شد و فراموش.
البته اینجای کار هم بماند که در اتوبوس چه شد و
اتوبوس وی آی پی ما را با چه عوض کردند و دسته ی کنار
صندلی که ارتفاعی بس خوش قامت
داشت تا آنجا که می شد به عنوان میخ طویله از آن یاد کرد و سرنشین
ذلیل مرده ای که
جایش نمی گرفت و هوس عابر پیاده شدن در راهروی اتوبوس میخ طویله را در اعماق
جانش
فرو نشاند؛در عوض می فهمد که هر کار زمانی دارد و هر نکته کاری دیگر؛ شاید هم
نفهمد،کسی چه
میداند!! این روزها ما از همه چیز فقط خاطره داریم. یادش بخیر روزی
من هم عزیز دل کسی بودم. هه...
بگذریم؛ جاده در دست ساخت است...
امید
شجاعیان
خرداد94