kaghaz & ghalam

بایگانی
نویسندگان
طراح وبلاگ : علی شفیعی
مدیر وبلاگ : امید شجاعیان

۲۷ مطلب توسط «omid shojaeyan» ثبت شده است

یازده

یازده

نخستین رقمی که می آید تا تقدیر ارقام دیگر را رقم بزند؛ رقم صفری که نقطه­ ی آغاز برای یک زندگی است. زندگی ای که

به مرور زمان دستخوش پستی و بلندی­ ها قرار می­ گیرد .مسیری که با ضربات محکم و بی رحمانه­ ی روزگار همراه است.

صفحه­ ی گوشی در حال نزول به تاریکی ست که با فشار رقم دوم از ورود به وادی خاکستری می­ گریزد. غرور و مردانگی­ ای

که حاصل عشق آتشینی است که در گوشه و کنار دلت سکنی گزیده رقم سوم را به گرمی می­ فشارد. تا به خود می­ آیی

نظاره­ گر آنی که چه بی اختیار رقم چهارم و پنجم، خود را در کنار دیگری­ ها جا داده­ اند. دلهره ­ای که ضربان قلبت را به بازی

می­ گیرد و رقم ششم را نمایان می­ کند. خاطره­ ها، یکی یکی، مرور جلوی چشمانت و زمان که با فریادی حاکی از سکوت از

جنجال ذهن مشوش تو می­ هراسد و از ترس مواجهه­ ی با تو بی­ درنگ بر سرعت گذر خود می­ افزاید و رقم هفتمی که از

این آب گل آلود ماهی می­گیرد. خیره به سقف، آن­قدر که از پوشیدن پیراهن شب بر پیکره­ ی روز بی­ خبر می­مانی. با

چشمانی باز به خوابی عمیق فرو می­روی، خوابی که تحکیم وحدت ثانیه­ ها نیز دوست ندارند تو را از خواب بیدار کنند و

چشم انتظار یک معجزه­ اند. سرت را از برف درمی­ آوری. به ارقامی که اکنون به هشت رسیده بودند زل می­زنی. حسرت،

حماقت، دوست داشتن، عشق، قاب روی میز و عکس­ های مشترک، فراموشی و بر حسب عادت متبلور شدن نهمین گل

واژه­ ی سناریوی عشق. لبخند روی لبانت، گرمی آغوش و دستانی که تو را از فرش به اوج عرش می­ رساند و ده را به تصویر

می­ کشاند. با سردی لرزش دستانت که دیگر سست شده­ اند و نای رفتن ندارند مدارا می­ کنی و آخرین حلقه­ ی این کمدی

تلخ را با شمع روشن می­ کنی و تراژدی چشمانت را با پیاله­ ی مستی در هم می­ آمیزی؛ ولی در آخر کلید خاموشی

احساس که به کلید تماس ارجعیت پیدا کرد، چون تو خیلی بیشتر از این حرف­ ها که فکرش را می­ کنی فراموش شده­ ای.

یازده، تکاملی که تا تماس لختی بیش فاصله نداشت اما هرگز به آن ختم نشد...

برخی مواقع باید گذشت، از همه­ ی آن چیزهایی که دوستش داشتی؛ باید دوباره بلند شد، مردانه تر. برخیز و مردانگیت را

پس بگیر و بی­ ارزشی­ ها را به تاریخ بسپار. دوباره متولد شو. هیچ­ وقت دیر نیست. ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه

است...   . 

امید شجاعیان

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۹
omid shojaeyan

قاب عکس

قاب عکس

دنیا اسیر آدمک­ های خود، چرخِ فلک را می­ گرداند و صدای خش ­دار من خرامان خرامان در سکوت نقش می­ بندد.

کاغذ مچاله­ های حرف­ هایم گوشه گوشه­ ی اتاق را جنگلی از واژگان گرم ساخته که دلم را در سرمای خود غرق کرده است.

کلید قاب عکس­ های خالی صفحات عمرم را ورق می زنم؛ کلیدی که شاید از قفل کلامم گره ­گشایی کند.

لبخندی که آغوش مرا به حیله­ گری چشمان دنیا فروخت و بغضی که به حرمت میزبانی در سرای خشکیده ­ی چشمان من

نمی­ شکند.حلاوت تلخ دنیایم دلم را می­زند و سکوت تو تنها جواب من است... .

امید شجاعیان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۱
omid shojaeyan

کیش و مات

کیش و مات

در صفحه­ ی شطرنج روزگار تنها من اسیر دلتنگی خاطرات تو بودم. مهره ­ای که مسیرش جز به خانه های سیاه ختم نمی­

شد. زندگی در جوار افرادی که به سمت آرمان­ های خود می­ رفتند و تویی که در میان تاریکی گذشته ­ی خود غرق بودی.

انگار فلسفه­ ی بودن من جز این هم نبود. دست و پنجه نرم کردن با چنگال خاطرات. تقدیری که برای من رقم خورده بود.

خانه­ های سیاهی که هر کدام از چهار طرف به روشنایی ختم می­ شد و درخشندگی خود را به رخ من می­ کشیدند . چهار

خانه­ ی سفیدی که همیشه محور خانه­ های سیاه مرا، احاطه می­ کردند . هر جا پا می­گ ذاشتم تاریکی مطلق، تنها نصیب

من می­ شد. روزهای تکراری و امیدی که کنارت بود اما نمی­ شد از آن دم زد. زندگی در چهارچوب قانونی که تنها انتخاب

سیاهی حق تو بود. جبری که هر روز دلم را شکننده­ تر می­ کرد. علاوه بر مفاد زندگانی همه هدف مشترکی نیز داشتند.

پاسبانی از شاهی که انگار زندگی خود را به آن باخته بودند؛ اما تنها شاه زمانه­ ی من تویی که مرا جز جدال با خاطرات سر

مشقی نبود. رفتی اما با غارت دل من. دلی که اسیر توست و من تنها و بی دل در سکوت تار ظلمانی. سربازی که در پیچ و

خم زندگی تا عرصه­ ی وزارت پیش می­رفت. اسبی که از پس مشکلات می­ گریخت. رخ­ هایی که دامنه­ ی دیدِ زیادی

داشتند. وزیری که در رکاب شاه حاکم با تسلط جولان می­داد. فیل سفید که نافش را با خوشبختی بریده بودند و اما من ...

فیل سیاه ... در بند اسارت و دلخوش به مسیری شاید طولانی. مرگ تنها راه من برای رسیدن به وادی خوشبختی است.

این چه عدالتی ست که از آن دم می­ زنند، در سرای عشقی که فقط به او داشتم؟

امید شجاعیان

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۷
omid shojaeyan

گوشه ای از رمان طنز ((دست های خالی،جیب های سوراخ))

گوشه ای از رمان طنز ((دست های خالی،جیب های سوراخ))

باز هم خاطره آفرینی ... انگار اتفاقات مرا اهرمی برای فشار و تمسکی برای مجادله برگزیده اند. نمی شود با شتاب حروف

واژه ها را برای امروز، سکاندار قلمداد کرد، ولی شاید اولین روز کاری در عرصه و مکتب نویسندگی باشد. از آنجایی که

میخواستم در مکاشفات، دیر رسیدن را به وادی فراموشی بسپارم بر آن شدم که هر چه زودتر خود را به نقطه ای که در این

هرج و مرج زمانی، عطف می نمایاند برسانم. با لختی درنگ در واحد منظوره به انتظار دیگر عرصه گران علم و هنر نشستم.

نشستن، آن هم چه نشستنی!!! خورشیدی که صدای نوازش گام هایش لحظه به لحظه مرا بیشتر به بالین خود میکشید و

قطرات اشک هایش فضای پیراهن مرا آزین می بخشید. از بد حادثه منجمان و دلاوران حوزه ی کارآفرینی در پیاده روی جلوی

ساختمان مذکور هم با صداهای آسمان جل دستگاه های تولیدی تراشکاری و لحیم کاری عقد زوجیت بسته بودند و صوت

دلنوازشان روح را از پیکره ی وجودی ام نهفته میساخت؛ به قول معروف «چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی». بالاخره

انتظار به سر رسید، مجلس به راه افتاد و یوسف گم گشته به کنعان آمد. در گوشه ای دست به گریبان کاغذ و قلم شدم و

دیگر نطق نکردم... 

امید شجاعیان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۳
omid shojaeyan

سنگ صبور

سنگ صبور

چندیست سکوت در شبستان من بیداد می­ کند

از وحدت ثانیه­ ها می­ هراسم

باز هم آرامش، قبل از طوفانی دیگر

جنجال امواج خروشان قلب من پایانی ندارد

باز قلبم چه می­ خواهد از روح به یغما رفته­ ی من؟

چه وحشیانه چنگ می­زند یادت بر آشیانه­ ی دل

مرا به کدامین کوچه باید پناه برد که بنبست خاطرات تو نباشد؟

انگار همه­ ی دنیا جمع شده­ اند که بی تو ماندن را به رخ من بکشند

حتی باد هم زوزه می­ کشد و با من غریبانگی می­ کند

یک لحظه با تو بودن دنیای خاطرات است

من که دنیایی با تو بوده­ ام اکنون چه کنم با این همه دنیا ؟؟؟

امید شجاعیان

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۰
omid shojaeyan

بازرس مارکوپولو در جست و جوی آب (طنز)

بازرس مارکوپولو در جست و جوی آب

در پی بحران کمبود آب در استان، «مارکوپولو» به همراه چند تن از دوستان خود به خاک فارس پا نهادند. قبل از افشای این خبر به دلیل اعلام بالاتر بودن میانگین بارندگی شیراز و برخی شهرستان­ها از میانگین بارش در سال­های قبل و تجمع آحاد آب­ها، قرار شده بود مسابقات کشتیرانی در این استان برپا شود که معلوم نیست تحت الشعاع چه عواملی این آب­ها به یغما رفته­اند. برای چاره اندیشی من و مارکو در پایتخت استان به پای میز مذاکره رفتیم و نشست 2+3 مدیریت بحران فرار آب با تکیه بر شعر «از من رمیده­ای و من ساده دل هنوز، بی مهری و جفای تو باور نمی­کنم / دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این، دیگر هوای دلبر دیگر نمی­کنم» را به راه انداختیم؛ نشستی که ساعت­ها به طول انجامید تا تصمیماتی در آن گرفته شود. جز من و مارکو، 3 تن از اساتید بنام که از ازل­گاه خود با مارکو به شیراز آمده بودند در این نشست حضور داشتند. در این اجلاس به سه نتیجه­ی مهم دست یافتیم که از این قرار است: 1- پیگیری وعده وعید دانشگاه­های بیگانه در فرار آب­ها 2- اعمال تحریم بر آب (جهت انقراض نسل بشر در استان) 3- القای حس کم­رویی برای آب (گویا آب هم دستخوش بیماری افسردگی که ریشه در دوران جوانی او دارد واقع شده). پس از اتخاذ این نتایج مهم من و مارکو بر آن شدیم که تیم­هایی ضربتی برای پیدا کردن آب و برگرداندن آن به آغوش گرم خانواده تشکیل دهیم. از آن جایی که گفته بودیم اگر آب زیر سنگ هم رفته باشد آن را پیدا خواهیم کرد، جست و جوی شهر به شهر و خانه به خانه­ی استان در دستور کار قرار گرفت. دو هفته گذشت اما خبری از یوسف گم گشته به کنعان نرسید. هم­چنان مصمم بودیم و با پشتکار زیاد موتورهای جست و جوی خود را بر سر جامعه­ی استان قرار داده بودیم. نکته­ی جالبی که در این مدت به طرز عجیبی خودنمایی می­کرد و ما را محو تماشای خود ساخته بود، تغییر در ساختار محاوره­ی مردم بود؛ سمت و سو گرفتن آب در ضرب المثل ها (به مس دست بزنی آب می­شه، این تشنگی­ها از اون تشنگی­ها نیست و بی­آبی راه بنداز و حکومت کن)، اصطلاحات کوچه بازاری (خدا بهت آب بده، 4 تا آب دوست دارم و جای گزینی آب با واژه­ی از مد افتاده و کلیشه­ای «میلیارد» بطوری­که می­گفتند: صد آب تومان (به جای صد میلیارد تومان) ) و در یک نگاه کلی وفور آب بر سر سفره­های تکلم. در حال و هوای خودمان بودیم که خبر دیده شدن آب در یکی از محله­های شیراز تیم ضربتی من و مارکو را بر آن داشت که تحت یک حرکت حماسی در صحنه حاضر شویم. مارکو از سمت شمال و من هم از سمت جنوب با عجله خود را به محل حادثه رساندیم تا مظنون را در حمله­ای غافل­گیرانه و برق­آسا به دام بیاندازیم. اما از بد حادثه متهم گریخت. رفتیم تا از محل دیده شدن نام برده گزارش تهیه کنیم و با توجه به شمه­ی کارآگاهی خود انگشت­نگاری و بازسازی صحنه را انجام دهیم. این واقعه چند روزی افکار ما را به سمت خود جلب کرد اما رفته رفته فراموش گردید و دیگر هیچ خبری از آب نشد. جایزه­های زیادی برای پیدا کردن آب در نظر گرفته شد که کم­کم داشت بین من و مارکو هم تفرقه می انداخت؛ این را از آن جایی دریافتم که مارکو بدون اطلاع من در عملیاتی حضور پیدا کرد. عملیاتی که من و مارکو قبل از آن کاملاً از جست و جو ناامید شده بودیم و تصمیم گرفتیم که از فعالیت دست بکشیم. اما مارکو با شنیدن شایعه­ی دیده شدن آب همه چیز را به عرصه­ی فراموشی سپرد و به عملیات رفت و در آن­جا توسط عده­ای از احذاب وابسته به آب ترور شد. این جا هست که باید گفت: «آب طلب نکرده همیشه مراد نیست / گاهی بهانه ایست که قربانی­ات کنند». هر چند  از این که تنها یار و همراه خود را از دست داده بودم خستگی و اندوه زیادی دلم را می­زد اما به خود می­گفتم: خدا یه عقلی به مارکو بده، یه آبی هم به من. پس از ما دو نفر دیگر هیچ کس دنباله­ی کار را نگرفت و همگان روزه­ی سکوت اختیار کردند. من و مارکو هم افسانه شدیم و به صفحات روزگار پیوست خوردیم.

امید شجاعیان

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۸
omid shojaeyan

پنجره ها

پنجره ها

پشت پنجره ایستاده ام چشم به راه تو

گاه گاهی  می بارد باران

به یاد قدم ها و خش خش برگ ها ی پاییزی که فرش راهت شده بودند

باز هم نم نم باران و طغیان احساس

آغوش و حسرت احساسی که تنها سکوت ظرفیت گنجانده شدن کلمات سردرگم روحم را درخود داشت

من،تو،پنجره ها ...

 

گذر زمان،زمستان ،سرمای استخوان سوز ،دلگرمی به نوازش تو،امید

نسیم بهاری ، زخم زبان ها ، قدمت خاطره ها ، جان گیری دوباره ی طبیعت

آفتاب ، مصاف گرمای جان و احساس ، تلخی مواجهه با تکرار فصل ها

من،تو،پنجره ها ...

 

سال ها میگذرد اما ...

برنامه همین است

من ،همین جا

پشت پنجره ایستاده ام چشم به راه تو ...

امید شجاعیان

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۰
omid shojaeyan

دلتنگی

دلتنگی

دلتنگم...دلتنگ کسی که حتی دیگر خودش هم نمی تواند جای زخم های سینه ام را التیام بخشد...دلتنگ کسی که

تنها،کوله ی خاطراتش مرا دوباره به کوچه های خستگی تلاتم چشمانش رهسپار می کند...قلبی که دیگر دل احساس

ندارد...نه دل به نوازش آفتاب بسته ام...نه دل به آواز خوش نشستن دانه های سفید برف بر شانه های خیال بارانی سکوت

هیچ پرنده ای...من که غرق دریای وجود تو بوده ام اکنون چگونه دم از زنده ماندن در آغوش پریشان ماهیان و پریان حوض

نقاشی زنم؟...دلتنگم...دلتنگ گرفتن دستانت...دلتنگ سیاحت شراره های گیسوان رهایت...مانده ام در شهری که بلور

چشمانت تصویر هر لحظه ی نگاه من است...خیره ام به سقف آسمانی که انگار دل امیدم را به کرانه های بی پروای آرامش

درخشندگی ستارگانش بسته ام...چشمانم را میبندم و تصور دارم که تو درخشنده ترین آنی...آن لحظه از حال خودم خنده ام

می گیرد که تمام مردانگیم به معجزه ی غریبی دستان کوچک سایه ی هیچ دل بسته...

دیوانه شده ام اما...

دلتنگم...

امید شجاعیان 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۴
omid shojaeyan

فاحشه های باکره

فاحشه های باکره

این روزها در پی هم می گذرند و آداب،رسوم،فرهنگ،نجابت و مردانگی به استهلاک افتاده اند. چرخی که با فاحشه گری

می گردانند و دلخوش به باکره بودن دم از نجابت و مردانگی می زنند. فاحشه فقط تن می فروشد اما فاحشه ی مغزی

عالمی را غرق افکار شوم خود به هلاکت می رساند. واژه ها کم آورده اند در برابر قدرت تجلی نیروهای پلید انسانی. خدایا

دنیایت را چه شده؟ یک میوه ی ممنوعه ات ما را به کجا کشانده که روز به روز باید در تبعیدگاه دنیا با چهره ی واژه ای جدید

رو به رو شویم؟!

کاش زمان به اول بازمی گشت تا به لبخند حوا دل نمی بستیم!!!

امید شجاعیان  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۴:۰۱
omid shojaeyan

کوچه های پریشان

کوچه های پریشان

شب بود...

صدای زوزه ی گرگ های وحشی دشت را به یغما برده بود

من در کنار آتش تصویر تو را بر خاک نقش می بستم و تو در سویی دیگر با آغوشی که سهم دیگریست...

لبخند بر لبانم و بی خبر، منتظر گرفتن دوباره ی دستانت

درختی نبود که تصویر چشمانت را بر آن نقاشی نکرده باشم و راهی نبود که برای لمس احساست نپیموده باشم...

دلم روشن بود ک با ردپای خاطراتی که بر درخت زمان حک کرده بودیم تا آخر این راه همراهم می مانی

هجمه ی امواج افکار مرا از لب بوم  این سناریوی تراژدی به لنگر گاه خیال تو پرت می کرد

اینکه در کدامین کوچه ی پریشان مه آلود به دنبال حتی سرابی کوچک از نگاه تو باشم...

اما تو در آن سوی میدان مشغول هنر نمایی و صورت گری در عرصه ی دستان فردی دیگر...


امید شجاعیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۳:۴۰
omid shojaeyan