kaghaz & ghalam

بایگانی
نویسندگان
طراح وبلاگ : علی شفیعی
مدیر وبلاگ : امید شجاعیان

گشتاور دانشجو حول دانشگاه (طنز) (نصفه ی اولی)

گشتاور دانشجو حول دانشگاه (طنز) (نصفه ی اولی)

 زنگ ساعت، صبح شد و بازم کلاس، بچه­ ها پاشید بریم. ولی نه! یه لحظه وایسید، ادبیات داریم، حضور غیاب نمی­کنه، خب چه کاریه، بگیریم بخوابیم. دوباره زنگ ساعت. پس از چند بار که ساعت رو هی واسه پنج دیقه­ ی دیگه می­ذاریم و می­خوابیم بالاخره بیدار می­شیم. تازگیا چقد از صدای زنگ ساعت متنفر شدم. لال هم نمی­شه. هی پشت سر هم. انگار اوران بوتان تو حلقش گیر کرده. سرویس داره میره و طبق معمول باید دو، سه کیلومتر دنبال سرویس بدوییم. فکر کنم دیگه کم­ کم بتونم رکورد دوی ماراتون دنیا رو جا به جا کنم؛ اونم تو این خار و خاشاک مسیر یکی از دانشگا ه های کرمان که انصافاً اگه زره هم پات می­کردی سوراخ می­شد. این راننده­ ها هم که اصلاً واینمیسن. فقط کافیه یه لحظه غفلت کنی، سرویس میگه: میگ میگ و تو افق محو می­شه. به هزار زور و بدبختی که شده خودمونو می­رسونیم به میله سرویس و ازش آویزون می­شیم، حنا دختری در مزرعه هم این­قدر نمی­ خواس مثل ما واسه هر کاری هفت خان رستم رو طی کنه. وای! نه ... سرویس خراب شد. باز جای گازوئیل دلستر ریخته توش، آخه مسئولین نهایت رسیدگی و به ما دارن و جهت رفاه حال دانشجوا به هر کاری دست می­زنن. کشون کشون سرویس خودشو به دانشگاه می­رسونه. وقتی بچه­ ها پیاده می­شن باور نمی­کنی این همه جمعیت که میان بیرون داخل سرویس بوده، دست کم میشه تو کلون شهر جاشون داد. اونم دوتا نه یکی. به ورودی که می­رسیم چنان بساط احترامی راه میفته که سر تعارف کردن که کی اول بره داخل همیشه 10، 15 دیقه دیرتر می­رسیم سر کلاس. وای به حال این­که تو این شرایط تشنه هم باشی، آخه بدلیل وفور آب سردکن سر این­که کدوم و انتخاب کنی؛ بخاطر این همه تنوع در عجب میمونی و 10 دیقه دیگه هم این­جا سپری می­شه. در کلاس و که میخوای باز کنی می­بینی در یه گیر داره پشتش. یه آن احساس قدرت بهت دست می­ده و از هم کلاسیت که باهاته دستمال قدرتتو می­گیری و می­بندی و می­شی داداش کایکو. در و با یه فشار اساسی باز می­کنی که یه دفعه صدای خنده­ی بچه­ ها بلند می­شه. لا اله الا الله یعنی چی شده؟ خودمو یه ورانداز کردم ببینم آیا شرایط سوژه شدن رو دارم، همین که برگشتم دیدم وای... دو نفر از بچه­ ها پشت در نشسته بودن که با باز شدن در زمین خوردن. به کلاس نگاه کردم و دیدم چه همهمه­ ای سر جا گرفتن به پا شده. یه نفر کنارش دو تا صندلی خالی بود. نزدیک­تر که میخوای بری و بشینی، می­بینی یه خودکار رو یکی و روی اون یکی یه آدامس موزی گذاشتن، با این مفهوم که این دوتا صندلی جای کسیه. خلاصه چنان چپاولی بر سر ارکان صندلی صورت می­گیره که حتی هاچ، زنبور عسل رو هم به تحیر وا می­داره. حدوداً چهل تایی صندلی تو کلاس بود که با سطل آشغال می­شد چهل و یکی. جالبه که شصت نفر نشسته بودن و جالب­تر این­که هنوز 15، 16 نفر دیگه جا ندارن و باید برن صندلی بیارن. مثل تام و جری میفتیم دنبال گیر آوردن صندلی. تو این روزا از بس صندلی جا به جا کردیم لباسامون حسابی برامون تنگ شده. البته خیالی نیست چون از اون ور رژیم غذاییمون به دلایلی که در ادامه می­گم جبران که می­کنه هیچ، لباسامون 2، 3 وجب هم اضافه میارن و آدم و تو این فکر فرو می­برن که می­تونن لباسارو 2 نفری هم بپوشن. وارد یکی از کلاسا که شدم باورتون نمی­شه چی دیدم، تا حالا این­قدر خوشحال نشده بودم. از شدت خوشحالی تو پوست خودم نمی­ گنجیدم. یه کلاس خالی دیدم که دو تا چیز خوش ­تراش و دل­ربا جلب توجه می­ کرد. دوتا صندلی ناز و تا نخورده. مثل اسکناس 10 تومنی می­مونه . خدایا این خوشحالی رو از ما نگیر. با رفیقم صندلی­ ها رو برداشتیم و از چندتا از بچه ها خواستم بیان ما رو اسکرت کنن تا نکنه تو کلاس کسی قصد شوم گرفتن صندلی­ ها رو از ما داشته باشه. رفتیم سر کلاس. هنوز استاد نیومده بود با این­که نیم ساعتی از وقت کلاس می­گذشت. یکی از بچه­ ها سرزده اومد تو کلاس و گفت: استاد نمیاد. همه پاشدیم و از کلاس اومدیم بیرون که یه دفه استاد رو تو راهرو دیدیم و دست از پا درازتر برگشتیم سر کلاس. همه نشستن جز من و رفیقم. خدایا مگه من چه گناهی کردم؟ گویا صندلی­ های ناز و خوش­ تراش ما رو به عاریه سرقت کرده بودن. ذلیل مرده نمی­دونم چرا این حرف رو زد. شاید اینا همه نقشه بوده که صندلی­ های مظلوم ما رو از چنگمون در بیارن. رفتیم بیرون و به زور دوتا صندلی دیگه پیدا کردیم و آوردیم؛ با این تفاوت که دیگه به این صندلی­ ها دل نبستیم. آخه هنوز که هنوزه از شکست عشقی ­ای که صندلی­ های قبلی بهمون داده بودن داشتیم رنج می­ کشیدیم. استاد بلند شد که تدریس و شروع کنه. از قضا، کلاغ قصّه به جای برداشتن پنیر و گول خوردن از روباه، تخته پاک­ کن ما رو برد و گول ما رو هم نخورد. خداییش تخته خیلی خیلی با تراشه­ های دست­خط میخی افرادی که معلوم بود به این خط ماندگار از دوره هخامنشی کاملاً تسلّط دارند زخم خورده و رنجور بود. چسب زخم هم جوابش نمی­داد. آخه الان یه ماهی میشه که دوتا چسب زخم از باقی مانده­­ی پولی که تو داروخونه صندوقدار به من داد تو جیبمه. گویا به کار تخته هم نمیان. لامصب از اون موقع دیگه دستمون هم زخم نشده...

 ادامه دارد...

امید شجاعیان

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۰۸
omid shojaeyan

نظرات  (۵)

...........................دایان شاپ.........................
آدمو دوس داری حرص بدی!بقیشو بذار ... عالی بود،خ خندیدم ،مثل همیشه عالی
پاسخ:
چشم میذارم الان،مرسی
ااااااااوف چقدر طولانی بود برادر نفسم بند اومد!!!!
پاسخ:
تازه ادامه هم داره. داستانه دیگه. از این کوتاه تر نمیشه،باید ببخشید
دوست عزیز خیلی عزیزی
قشنگ و جالب
ایول
MGW
پاسخ:
مرسی محمود جان،لطف دارید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی